یتیمی و آوارگی

ساخت وبلاگ

دیشب باز دچار شده بودم. دچار بی قراری و ناراحتی و بغض و اشک و خماری. دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی. زود خوابم برد و چه خوابی! واقعا چه خوابی بود. قمر و عقربی بودند که درهم می پیچیدند. آنقدر سنگین و پیچیده که وقتی از خواب بلند شدم انگار یک فصل کتک خورده بودم. کنکور و المپیاد به هم گره خورده بودند. بعد از سوال های بیهقی، اقتصاد را باز هم مثل همیشه خراب کرده بودم. سیما مدام می گفت زندگی المپیاد نیست و من هم در دلم می گفتم که اگر المپیاد نیست، یعنی کنکور است؟ و اگر کنکور هم خراب شود چطور؟ آن وقت زندگی در چه چیزی خلاصه می شود؟ 
بعداز ظهر باقلوا پرسید که فاطمه! هما معلم ادبیات شده؟ من گفتم نه! چطور؟ و مهتا با خنده تعریف کرد که هما از تجربه های اولیه ی یاد دادن نوشته. از حس دلنشین آموختن و آموزش. ته چین در گلویم گیر کرد و باز همان حس زشت مشکی و منفی وجودم را پر کرد که: عقب ماندی فاطمه... از روال زندگی عقب ماندی... ظهری، دیدم دخترک معلم انشای نهم مان کم کم دارد از راه می رسد. بعد از اینکه بهتم فروکش کرد، باز حس جا ماندن دلم را پر کرد. ذاتی است؟ اینکه طلاهای المپیادی سریع تر وارد زندگی می شوند؟ اصلا غبطه صحیح است؟ من که با خودم خوشحالم! پس چرا هنوز هم گاهی خواب می بینم؟ چرا گاهی هم حس میکنم جای من اینجا نیست؟ مگر فقط منم؟‌ چرا این برهه مرا رها نمی کند؟ من که دارم با دوستانم خوش می گذرانم. من که از درس خواندن خوشم می آید(!) من که پیش دانشگاهی را دوست دارم. زمان هم دارد می گذرد. چهار ماه از آن روزی که فکر می کردم نمی گذرد، گذشته. و خدا را شکر که باز هم می گذرد. پس ما بک فاطمه؟ ما بک...؟ 
قنوت را گفتم. فقط گفتم. تشهد را هم فقط به زبان آوردم. نماز صبح امروز حالم را بدتر کرد. دلم می خواست کسی را به بغل بگیرم. فشارش بدهم. فشارم بدهد. گونه روی گونه اش بگذارم و آرام شوم. 
بابا علی! بابا علی مهربان من... کاش ردایت را به قلبم می کشیدم و آرام می شدم. کاش به صورت زیبا و نورانی ات خیره می شدم و چشم هایم از روشنایی ات، سو می گرفتند. بابا علی! خیلی دلتنگت هستم بابا. بابا، اگر توهمِ نبودنت قلبم را تسخیر کند، خشک و تکیده می شوم. بختم سیاه می شود و دیگر نمی توانم نفس بکشم. بابا من لوس و ننر و از خودراضی ام. بابا... بابا من بی تو نمی توانم بابا. بابا من بچه ی خلف تو نیستم. ولی اگر نباشی نمی توانم زندگی کنم. نفسم به تو گره خورده. می بینی که! اگر حس کنم از تو دور شده ام، زشت ترین بنده ی خدا می شوم...

المپیاد...
ما را در سایت المپیاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maniajib بازدید : 121 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 4:44